فرهنگ، باد، زن، تصویر؛ و مردی که هنوز سئوال دارد؛
نقدی بر شعر «موهای بیپاسپورت» اثر دکتر حجت بقایی(مشاور تحقیق و توسعه)
سرویس فرهنگ و هنر//در جهان امروز که واژهها، همزمان هم بر لبهی تیغ سیاست میرقصند و هم زیر پوست فرهنگ لانه میکنند، شعری مانند «موهای بیپاسپورت» فرصتیست برای ایستادن، نگریستن، و بازفهمیدن آنچه ما را شکل داده است.
شاعر این شعر، دکتر حجت بقایی، که گذشته از تجربهی زیستهاش در حوزهی فرهنگ و توسعه، دستی در فیلمنامهنویسی نیز دارد، از نادر شاعرانیست که نه تنها کلمات را بر وزن و قافیه، که بر بستر اندیشه میچیند.
شعری که پیش رو داریم، یک «بیانیهی فرهنگی نرم» است، بیآنکه شعاری شود؛ یک شاهد شاعرانهی اجتماعی است، بیآنکه به ورطهی گلایهنویسی بیفتد.
شعر یا یک روایت مستند فرهنگی؟
«موهای بیپاسپورت» بیش از آنکه یک قطعهی صرفاً ادبی باشد، نوعی اتوبیوگرافی فرهنگیست؛ خاطرهنگاریای که از دل تجربهی نسلی برآمده است که همزمان با انقلاب رسانه، تغییرات هویتی، و جابهجایی مرزهای زیبایی و زنانگی، رشد کردهاند.
شاعر با لحنی صمیمی، از دوران نوجوانیاش آغاز میکند، روزهایی که تصویر زن، در جهان واقعی، در لفافههای سیاه و بلند محو میشد، اما در تلویزیون، روشن و بازیگوش، در باد میرقصید.
اینجا اولین تضاد شکل میگیرد: دو جهانِ همزمان اما ناسازگار، واقعیت و بازنمایی.
تلویزیون، که باید «آینهی جامعه» باشد، به دست استعارههای غربی افتاده: حنا، آنت، سارا، شرلی؛ دخترانی با موهایی افشان، رنگی، آزاد، که غمشان هم پر زرقوبرق است. تقابل این «دختران خیالی» با «زن واقعی ایرانی» بهشدت شاعرانه اما دردناک است.
تجلی مسئلهی زن و بازتابش در هویت مرد: یکی از هوشمندانهترین لایههای شعر، بازتاب تصویری زن در چشم مرد است. دکتر بقایی در این شعر، تربیت عاطفی پسران ایرانی را به واسطهی تصاویر ساختگی بررسی میکند.
پسرانی که زن را نه از مادر و خواهر و هممحلهای خود، که از روی صفحهی تلویزیون آموختند. آنها شیفتهی مو شدند، نه شعور؛ دنبال رنگ بودند، نه ریشه.
او مینویسد:
«و ما / پسرهایی شدیم / با چشمهایی که / هیچ وقت نفهمیدند / زن واقعی کیست؟»
این بخش از شعر، به طرز تکاندهندهای صادق است؛ بدون خشم، بدون ملامت، تنها با تأملی عمیق از زبان کسی که خودش هم در این مسیر بزرگ شده، و حالا به گذشتهاش را بازنگری میکند.
از رسانه تا مهسا؛ چگونه فرهنگ وارد شد؟
شعر، بدون آنکه وارد داوریهای سیاسی شود، مسألهی ورود بینظارت فرهنگ غربی را مطرح میکند. نه از موضع تحجر، بلکه با دغدغهای روشنفکرانه: چه شد که ما تقلید را جایگزین تحلیل کردیم؟
سطرهایی مثل:
«چه کسی گفت فرهنگ / از روی دیویدی وارد میشود؟
چه کسی / با زیرنویس / جهان را فهمید / و با دوبله، تقلیدش کرد؟»
نه صرفاً انتقادی به رسانه است، بلکه تلنگریست به سازوکار واردات فرهنگی در کشوری که اغلب، فقط محصول را وارد کرده، نه بنیانهای فکری آن را.
و آنگاه، شاعر به ماجرای مهسا اشاره میکند، نه به عنوان یک حادثهی صرف، بلکه به عنوان نقطهی اوج انباشت سوءتفاهمها، سوءتربیتها، و سکوتهای تاریخی. مو دیگر یک عنصر زیباییشناسانه نیست؛ بلکه رسانهایست بیپاسپورت، آزاد، متهم، و حامل تاریخ.
فرهنگ؛ واژهای با هزار صاحب:
در یادداشتی که دکتر حجت ذیل این شعر نگاشته، به این نکته اشاره میکند که فیلمنامهای با نام"گیسوی بی پاسپورت" داشته، اما آن را کنار گذاشته، شاید چون «فرهنگ، هزار صاحب دارد.»
این جملهاش یک کلید تفسیریست: شعر او نه در ستایش سنت است، نه در محکومیت مدرنیته، بلکه تلاشیست برای یافتن فرهنگ واقعی، که به تعبیر خود او:
«نه نفت، نه فولاد، بلکه فرهنگ است که زیرساخت توسعه است.»
او، با نگاه یک مشاور تحقیق و توسعه، و ذهنی تحلیلگر که با ساختار و فرآیند آشناست، باور دارد که فرهنگ، برخلاف آنچه سادهلوحانه تصور میشود، یک سیستم زیربنایی است؛ مثل فونداسیون، مثل اسکلت سازه.
و این جملهاش، شاید کل شعر را در یک سطر خلاصه کند:
«ما سالها / بیآنکه بدانیم / فرهنگ وارد کردیم / بیگمرک / بیمرز / بیسیاست.»
زبان، ساختار، و فرم در خدمت معنا:
از منظر زیباییشناختی، شعر دارای زبانی ساده اما بافتی پُرپیچوخم است. فرمی آزاد دارد، اما بهشدت حسابشده حرکت میکند.
سطرها کوتاهاند، اما ضربآهنگ فکری و عاطفی بسیار منسجم است. تصاویر ملموس، اما نه برای تحریک، بلکه برای تبیین.
این شعر، از جنس آنهاییست که با خواندن بار اول، فهمیده میشود، اما تا مدتها بعد از خواندن، از ذهن بیرون نمیرود.
نتیجهگیری: موهایی که هنوز باد را میفهمند.
شعر «موهای بیپاسپورت» یک روایت فرهنگی از گذر تاریخی ماست، از دهههای سانسور تا انفجار رسانهای، از کوچههایی تاریک تا صفحههایی نورانی.
این شعر، بیآنکه شعار دهد، نقد میکند؛ بیآنکه موعظه کند، یادآوری میکند؛ و بیآنکه سیاهنمایی کند، آینه میگذارد.
و در پایان، شاید مهمترین حرف شاعر آن است که:
راه توسعه، از دل فرهنگ میگذرد.
نه فرهنگ وارداتی، نه فرهنگی مقطعی، بلکه فرهنگی با ریشه.
و این ریشه، گاه در شانه نزدنِ موی دختریست
و گاه در چشمهایی که هنوز منتظر رنگاند...
+سرویس فرهنگ و ادب