قصه خونِ برنج
قصه خونِ برنج
(دکتر حجت بقایی)
دستهایی که
با پینههای خاموش
از دل خاک، طلای سفید میکشند
حالا
با چشمانِ خیس
به بنادر نگاه میکنند
نه برای کشتی ماهیگیر
بلکه برای
بارنامههای مافیایی
که بیدعوت
وارد میشوند
تا لقمه را
از سفرههای روستا
ببلعند
دولت
شیشههای دودیاش را بالا کشیده
و مجلس
در سکوتِ صندلیهای چرخان
رای میدهد
به واردکنندهها
نه به کشاورز
نه به دختر دم بخت
نه به پسرِ بیکار
برنجِ هندی
با لبخند وارد میشود
برنجِ گیلانی
با اشک، انبار میشود
میپوسد
همچون رؤیای نسلها
در سیلوهای فراموشی
زمین
دیگر بوی نان نمیدهد
بوی سیاست میدهد
بوی دلالی
بوی پشتپرده
و ما
میپرسیم
نه از خدا
که از قانوننویسانِ بیقانون:
چرا سهم روستا همیشه «هیچ» است؟
اگر امنیت غذایی
مهم است
چرا سفرهی کشاورز، خالیتر است
از آمارهای رنگی؟
و اگر «عدالت»
یک شعار است
پس بگذارید آن را
روی قبر کشاورزی بنویسیم
که از غصه فردای فرزندش
در سکوتی دلگیر
سکته کرد
با خطی از اشک
و مرکبی از خون
+روزنوشتهای مشاور تحقیق و توسعه