شعر: چک حقم را خدا نقد می کند
شعر: چک حقم را خدا نقد می کند
(شاعر: حجت بقایی)
چه می کردی به جای من اگر دانی گرفتارم؟
نه شادم، نه رها هستم، ولی هر دم سبکبارم
شدم مأمور کاری که نه کار است و نه دلخواهم
نه آموختم، نه اهل آن، بر این انجام ناچارم
روز تعطیل و سرویس نیست، به صدها حرف بی منطق
کسی جز من نمیفهمد چرا اکنون بیدارم
در آن گرمای آتشگون، خیابانی و تنهایی
در آن هنگام یک زن گفت: کجا؟ گفتم: سَرِ کارم
سوارم کرد با تلخند، چنان آرام، چنان خسته
فرشته شعر در من گفت: ببین در او چه اسرارم...
چرا باید زنی با این همه سال و در این گرما
شود رانندهی دردم، منم لب بسته، غمخوارم؟
چه شد آن روزهایی که مدیری بودم و برتر؟
چه کردند وقتی پرسیدند، آیا من سود دارم؟
به پایینم کشیدند از حسادت، از جفاکاری
و حالا من، بدون نام، به زخم خویش، بیمارم
نه عنوان ماند، نه اموالی که سیمیلیارد ناپیدا
شدم توبیخ، چرا گفتم، مگر مسئول انبارم
هر آنکس که مدیر می شد، به میزش سخت می چسبید
برآورد رفت پاداشم پَر، نه دستی در پی کارم
حقوقم را به منزل زد، به لبخند مرد خودخواهی
ولی من زندهام با این، دل صاف و وفادارم
خدا گفت: «پیش من حقت به مثل چک می ماند
ببین هر وقت که من خواهم، برایت نقد میآرم»
من و آن زن، مسافرکش، فراموشان دنیاییم
نه کینه داریم و فریاد، فقط بغضی زِدیدارم
فقط ای کاش روزی، آدمی خندد، نه بر زخمم
دِگَر با من نگوید این فرشته که گرفتارم
#غزل
#چک_حقم_را_نقد_می_کند
#شعر_فارسی
#فرشته_شعر
#شاعر #ترانه_سرا
+روزنوشتهای مشاور تحقیق و توسعه