نمایشنامه: اهل زمین از امام حسین میگوید...
نمایشنامه: اهل زمین از امام حسین میگوید...
(دکتر حجت بقایی)
(صحنه تاریک؛ صدای آرام قدمها، نور کمجان روی چهرهی گوینده، او آرام به جلو میآید، میایستد. مکث، نفس عمیق.)
گوینده:
امام حسین اگر مرا ببیند...
چه میگوید؟
شاید بغض کند...
شاید سکوت...
شاید
دلش برای کارگرانی بسوزد
که حقوقشان
مثل قولهای دادهشده،
بر باد رفته است.
من
مدیر بودم
نه از آنها که میز را تاج میدانند.
من ماندم
چون ۱۷۰۰ نفر
با چشمهایی پر از امید
به من تکیه داده بودند.
اولش
ماندم بهخاطر آنها
نه برای صندلی
نه برای حقوق اضافه
نه حتی برای اسم و امضا.
ماندم چون حق
حقِ آنها بود
و من نمیتوانستم
پشت کنم.
اما...
وقتی دیدم قرار است آلوده شوم
به بازیهای بیسر و ته
به زد و بند
به امضاهایی که
بوی خیانت میدهند
رفتم.
نه استعفا دادم
نه جار زدم.
فقط چند روز نرفتم...
و دیدم
یکی دیگر آمده است
جای من.
بیسروصدا
بیهیچ توضیحی...
چند روز
فقط بغض خوردم
به خدا قسم
نه برای میز
که برای حقِ همکارانم.
اما همانها...
که پشتشان ایستاده بودم
چنان زیر پایم را خالی کردند
که هنوز هم
دلم نمیکشد
از حالشان بپرسم...
اما...
من هنوز انسانم.
اگر روزی دوباره
فرصت خدمت باشد
باز هم
اولین کارم
دفاع از حقوق آنهاییست
که به من تکیه دارند...
(مکث؛ گام برمیدارد، اندکی جلوتر میآید.)
شما اما...
که به هر دری میزنید
برای مدیر شدن...
نه بهخاطر کار
بلکه بهخاطر رانت
بهخاطر جایگاه
بهخاطر رابطه
بهخاطر کیف و قدرت...
خدا را چه دیدی؟
شاید شما هم بروید کربلا
با چشمهای خیس
با لبهایی پوزشخواه
اما...
آیا جرئت دارید
رو به ما بایستید؟
رو به مردمی مثل من
که از جنس همین زمیناند؟
شما
آنقدر
خود را مقدس میدانید
که حتی
از شنیدن نقد
بغض میکنید...
اما ما...
حقوقمان ضایع شده
دلمان زخمیست
و هنوز
امیدمان
به امام حسین است...
(صدایش آرامتر میشود. لحنی دردآلود.)
امام حسین...
فقط مال شما نیست.
او مال همهی ماست.
مال زمین است
مال کارگر
مال پدرِ شرمنده
مال مادری که
نان را قسطی میخرد
مال دختری که
برای آرزوهایش
شبها گریه میکند.
ما
صدایش هستیم...
نه سکوتش.
ما
از دل مردم عادی میگوییم
مردمی که میروند کربلا
نه برای پوزش
برای شنیده شدن.
برای اینکه امامی هم
صدایشان را بشنود
وقتی که این زمین
پر از گوشهای ناشنوا شده...
(سکوت. صدای نفسها. چشم در چشم مخاطب.)
من از مریخ نیامدهام
از همین خاکم
از همین کوچهها
از همین شهر که
همه چیزش عادیست
جز درد مردمش...
و من
اهل زمینام...
و امامم را
نه بر طاق قصرها
که در قلب تپندهی خیابانها جستوجو میکنم...
(مکث. نور آرام آرام خاموش میشود.)
+کارگاه نمایشنامه نویسی محرم ۱۴۰۴
+روزنوشتهای مشاور تحقیق و توسعه
#نمایشنامه
#فیلمنامه_نویس
#جا_مانده_از_کاروان_عشق
#مشاور_تحقیق_و_توسعه
#دکتر_بقایی
#شاعر
#دکتر_حجت_بقایی
#نویسنده