داستان مردی که می نویسد ولی نویسنده نیست
داستان مردی که می نویسد ولی نویسنده نیست
(دکتر حجت بقایی)
در جهانی که عنوان شغلی و صندلی مدیریتی حرف اول را میزند، برخی هنوز هم به جای نردبانهای پوشالی، قلم را انتخاب میکنند؛ نه برای شهرت، نه برای مدرک، نه برای تایید دیگران...
بلکه برای جان دادن به حقیقتی که پشت صحنهها دفن میشود.
من یکی از آنها هستم.
وقتی به عنوان نویسنده، خبرنگار و پژوهشگر استخدام شدم، همه چیز از همان ابتدا رنگ آرزو گرفت. پیشنهادهای طلایی، فرصتهایی که خیلیها برایش سر و دست میشکنند، یکییکی کنار گذاشتم... چرا؟ چون میخواستم بنویسم.
چون به نوشتن معتاد بودم. چون باور داشتم قلمم میتواند از بسیاری مدیران بیتخصص، مؤثرتر باشد.
اما سیستم، وفاداری به حقیقت را با بیمهری پاسخ داد. وقتی پیشنهاد مدیریت را رد کردم، چون تخصصم نبود، مرا به پایینترین عنوان ممکن فرستادند، آن هم بهقولشان "زیرزمین لابراتوار".
جایی که میلیونها نفر آرزویش را دارند و آنها ندانستند.
ولی مگر آفتاب در زیرزمین خاموش میشود؟
در همانجا، فیلمنامه نوشتم، مستند ساختم، با هنرمندان دوبله همکاری کردم، و در روزنامهنگاری رشد کردم. چراغم را خودم روشن نگه داشتم. اما همان مدیرانی که تاب دیدن رشد یک مرد مستقل را نداشتند، مرا از رفتن به دانشگاه منع کردند. شاید امید داشتند خاموش شوم. نشدم. دانشگاه را به محل کارم آوردم، کتاب را به جای میز مدیریت نشاندنم، و مطالعه شد یار روزانهام.
پیشنهاد معاونت در کرج را هم نپذیرفتم؛ نه از سر لجبازی، از سر صداقت. و همین شد بهانهای برای حذف دوباره. مرا منتقل کردند، قرار شد مدیر تولید شوم... اما نشد. چون چند تن از معاونین گفتند: “مدیر تولید چرا؟!”
و اینگونه سرنوشت مرا به گیلان کشاند، جایی که در سکوت و تنهایی، ریشه آدمهایی را شناختم که سالها دستوپای حقیقت را بسته بودند.
آنجا سه کار مهم کردم:
۱. همه چیز را به خدا واگذار کردم؛ چون از راز خلقتشان بیخبرم.
۲. تنبیهشان کردم، چنان بیسروصدا، بیهیاهو؛ طوری که فقط من و خدا میدانیم.
۳. ادامه دادم... به رشد، به یادگیری، به زندگی.
و شما مخاطب گرانقدرم؛ جاده زندگی پر از چاله است، اما اگر تمام زندگیمان را صرف شناخت چالهها کنیم، فقط "چالهشناس" خوب میشویم، نه "مرد زندگی".
و حالا مینویسم. نه برای چاپ شدن، نه برای تحسین شدن، نه برای مدیرانی که از بوی ادکلنهایشان مست میشوند.
برای مردم مینویسم. بیواسطه. صادقانه. اگر نخوانند، باید یاد بگیرم بهتر بنویسم؛ آنقدر بنویسم که روزی بخوانند، و بفهمند:
که من از جنس مردمم.
به خاطر آنان آلوده قدرت نشدم، وابسته به صندلی نشدم ، و نه مفتون ویترینهای دروغین.
اگر میخواستم، امروز شاید نام و نشانم چیز دیگری بود، اما دیگر صدای مردم نبودم.
و حالا صدای مردمم...
با قلم، با صدا، با حقیقت.
انتخاب با شماست:
بخواهید "زندگی کنید"، یا صرفاً "چالهها را بشمارید".
+روزنوشتهای مشاور تحقیق و توسعه