زنده میان مردگان، اسیر میان زندگان / قصه آزاده ای سرفرار
به مناسبت ۲۶ مرداد سالروز بازگشت آزادگان؛
زنده میان مردگان، اسیر میان زندگان
(دکتر حجت بقایی؛ به مناسبت ۲۶ مرداد سالروز بازگشت آزادگان)
آن شب
نه باران میبارید
نه ماه
به چادر خاکگرفتهی ما سر میزد.
خاکی که
بوی باروت میداد
و در آسمان
هیچ پرندهای
جز گلوله ها نبود
ما بودیم
و صدای خمپارههایی که
فرق دعا را
با ناله نمیفهمیدند.
خسته بودم
نه از جنگ
از بیدار ماندن
میان آدمهایی
که لحظهای بعد
دیگر زنده نبودند.
از فرمانده اجازه گرفتم.
گفتم فقط چند دقیقه
چشمهایم را ببندم
پشت پلکهایم
چیزی جز خاک و دلتنگی نبود.
گوشهی چادر
به خواب رفتم
نه خواب نه
چیزی مثل سقوط بیصدا
مثل افتادن برگ میان شعله.
وقتی بیدار شدم
خورشید، سرد بود
و خاک، سردتر.
دنیا تاریک نبود.
روشن هم نه...
اما ساکت
ساکتتر از آنی که
باید باشد.
دوستانم اطرافم بودند
با صورتهایی بیحرکت
چشمهایی که دیگر
به آسمان
نگاه نمیکردند.
دراز کشیده بودند
مثل برگهای پاییزی که
دیگر بادی نیست
تا تکانشان دهد.
صدایشان زدم
یکییکی
نامهای آشنا:
حسن!
مهدی!
جعفر!
اما تنها صدایم
به خودم برگشت.
و صدایم در آن لحظه
بیپاسخترین
واژههای دنیا شد.
و بعد
صدای کامیون آمد
از آن دور
با چرخهایی که آرام
از روی جنازهها رد میشد.
دیدمشان
عراقیها بودند.
با اسیرها
با مردانی که
دیگر
چیزی برای از دست دادن نداشتند.
بلند شدم
دویدم
بیتفنگ
بیپرچم
با دلی که
دیگر زنده بودن را شرم میدانست.
فریاد زدم:
من هم!
من جا ماندهام!
مرا هم ببرید...
و آنها
نه پرسیدند
نه ترسیدند
فقط سوارم کردند.
از آن روز
اسیر شدم
نه فقط
پشت سیمهای خاردار
که در خوابی که
دیگر هیچوقت تمام نشد.
سالها گذشت
از اردوگاه به اردوگاه
از امید به امیدی کمرنگتر.
و یک روز
آزاد شدم.
روی کاغذ
در رادیو
میان خبرها.
به وطن برگشتم
اما میان زندگان
یک چیزی کم بود.
آدمها حرف میزدند
اما من زبانشان را
یاد نگرفته بودم.
در خیابانها
راه میرفتم
اما هنوز
گوشهی چادر آن شب را
فراموش نکرده بودم.
من زنده ماندم
میان مردگانی که عاشق بودند
و حالا
اسیرم
میان زندگانی که
فراموش کردهاند.
+روزنوشتهای مشاور تحقیق و توسعه
این قصه را ۱۳۹۵ نوشتم، که از انتشارش صرف نظر کردم...
بر اساس خاطرات یکی از همکاران که سالهاست ندیدمش...