غزلی برای پادگان خاموش
(حجت بقایی)
(در رثای ۴۰۰۰ شهید بینامِ پادگان انبار نفت رشت)
نه فریادی، نه فکری از فرار افتاد در دلها
در آن آتش، نه ترسی، غصه ای، افتاد در دلها
نه دستی ماند تا در را بکوبد وقت خاموشی
نه حتی آهِ سربازی که جا ماند در دلها
کسی نامی نپرسید و کسی از درد چیزی گفت؟
فقط خاکستر بیخانگی، افتاد در دلها
هواپیما گذر کرد و زمین شد دوزخی خاموش
فقط تصویری از پرواز، جا افتاد در دلها
کجا بودند آن ساعت که تابوتی شد آسایش؟
فقط بویی ز خاک آشنا افتاد در دلها
به سبزهمیدانی که خونین بود و بیلبخند
فغانِ پیرمردی آشنا افتاد در دلها
تو را در هیچ دفتر، هیچ شعری جا ندادند، آی...
ولی زخمی از آن بیماجرا افتاد در دلها
----
حجت بقایی، پاییز ۱۳۸۶ روی زمینی که روزی قدمگاه سربازان وطن بود...