شعر: یادی از حسین پناهی
شعر: یادی از حسین پناهی
(دکتر حجت بقایی مرداد ۱۴۰۴)
در سکوتِ یک شب پاییزی
چون
برگهای خزانزدهی درختانِ بیصدا
رفت
آنکه دلش تپید به وسعتِ شعر
به رنگِ صمیمیت و سادهزیستی.
ستارهای که
نه در آسمانها
که در دلهای زمینی میدرخشید
در چشمانش زلالی بود
بیپیرایه و صادق
بیریا و بیتزویر.
شاعر بود
اما کلمهها را زنده میکرد
نه برای دیده شدن
بلکه برای شنیده شدنِ دردها
برای عشق ورزیدن به زندگی
برای نفس کشیدن
در هر لحظهی هستی.
بازیگر بود
اما نه برای نقشهای بزرگ
که برای نقشهایی که
در عمق دلها جا میگرفت
نقشی از یک مرد ساده
که قصهی زندگی را
با چشمی مهربان روایت میکرد.
در میان آشنایان
غریب رفت
چون نسیمی که در میان جمعیت
بیصدا میگذرد
و نامی از خود نمیگذارد
اما در دلهای کوچک
جاودانه میماند.
حسین پناهی
یاد تو چون شعلهای روشن
در تاریکیِ روزهای بیروح
همچنان میسوزد
و ما هنوز
از تو میآموزیم
عشق ورزیدن به زندگی
با تمام سادهگیها و بیریاییها.
ای مردِ شعر و سکوت
تو هنوز اینجا هستی
در هر واژهای که
از دل برمیخیزد
در هر نفسی که
با عشق زنده است
و در هر نگاه مهربانی که
زندگی را میبیند.
+روزنوشتهای مشاور تحقیق و توسعه