نوجوان بودم میان آتش و نمایش
نوجوان بودم میان آتش و نمایش
(دکتر حجت بقایی)
نوجوان بودم
و جنگ را
نمیدانستم چیست
چشمهایم
پر از خوابهای رنگی بود
و دل
پر از عشق به نمایش و تئاتر
مسجد امام حسن مجتبی
تنها جایی که
تمرین میکردم
در دل کوچههای تنگِ شهر ما
خانهمان دور بود از کلاسها
اما دل جوانم
پر از شور و امید بود
بعدها
کنار ستارهها نشستم
اما آن روزها
کلاس چهارم دبستان بودم
بیخبر از آنچه
در دل خاک میگذرد...
چند بار
به جنوب رفتیم برای اجرا
جایی که
بعدها فهمیدم
بوی باروت و درد دارد
منطقه عملیاتی بود
دوستانم چقدر استفاده کردند
از آن چند روزها
از فرصتی که
من نمیدانستم چیست
من
کودک آن روزها
که به بازی و نمایش
دل بسته بودم
چند بار رفتیم و برگشتیم
اما جایی در آن دور دستها
بچهمحلها
دوستان
یکی پس از دیگری رفتند
شهید شدند
و من
تنها از نامشان شنیدم
در همان کوچهها
همان محلهها
شهید بامتی طوسی
برادرش همکلاس من بود
همراه من
در همان نمایشها
که حالا در خاطرهها زنده است
سالها گذشت
و من
رفتم به جایی سخت
سربازی که باید بروم
فقط با نامه بسیج میشد
جایت را درست کرد
رفتم دنبال سابقهام
مسجد و مدرسه
همه را گشتم
فرماندهها حرف زدند
زارع گفت: بسیج عادی بودی
یکی: ایشان جبهه هم رفتند
زارع: برای نمایش بود
نه جبهه
سابقه را از انجمن بگیر
سروان قندهاری آرام گفت:
بعدازظهر بیا
رفتم و بعدازظهر برگشتم
نامهای زد
از سال ۱۳۷۰
من اما نمیدانستم
اگر از ۱۳۶۷ زده بود
رزمنده بودم...
جوانی بود و گذشت
رفتم خدمت
تمام شد
اگر سروان زارع
آن روز حق ما را میداد
امروز ما هم رزمنده بودیم
اما ما که بودیم؟
رزمندگان شهید شدند و رفتند
کسانی که امروز نیستند
و در اینجا
کسانی را دیدم که ...
بیخیال
دیگر سکوت
برای من خاطره است
ولی ممکن است
به خیلیها بر بخورد
و من هنوز
در دل خودم
یاد روزهای ناپیدا را
که اطرافیان می گویند
حق من هم بود...
+روزنوشتهای مشاور تحقیق و توسعه
#مشاور_تحقیق_و_توسعه
#دکتر_حجت_بقایی
#نمایش
#جنگ